دخترکمدخترکم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

برای کسی که وجودش پر از خوبی هاست

یه روز از زندگی من و تو

1392/8/19 12:15
نویسنده : مامان بهار
221 بازدید
اشتراک گذاری
١٩ آبان 1392
 
چند روزيه كه مى خنديدى اما بيشتر بى دليل و به در و ديوار و پنجره ، امروز شروع كردى به نق نق ، بغلت كردم و نشوندمت آروم شدى و براى اينكه كمرت و بدنت درد نگيره زمان زيادى نشسته نگهت نمى دارم به خاطر همين زودى خوابوندمت روى تشكچه ات ، دوباره شروع كردى به نق نق ، با عصبانيت بهت گفتم " ااااِ بهاررر" عصبانی
مى دونى تو چه طورى جوابم و دادى با اون دهن بى دندونت يه خنده كشدار بى صدا تحويلم دادى نیشخند
دلم عجيب لرزيد اين اولين بارى بود كه احساس كردم دارى باهام ارتباط بر قرار مى كنى قبلاً كه باهات صحبت مى كردم فقط نگاهم مى كردى و زود خسته مى شدى و روت و بر مى گردوندى ، البته يه كوچولو هم مامان و شرمنده كردى كه داشت دعوات مى كردناراحت
 
عشق مامان يه خنده تو به دنيا مى ارزه
 
 
 
خوب اول روز مامان و يه سر بردى آسمون روى ابرها و عصرش با كله محكم از همون آسمون پرتش كردى پايين . از صبح عميق نخوابيده بودى و ساعت ٤ ديدم انگارى خوابت مياد و كلافه اى ، بغلت كردم و باهمديگه رفتيم رو تخت تا وقتى تو خوابى منم بخوابم اما عجيب سر ناسازگارى داشتى  و هيچ جوره نمى خوابيدى شیر مى خوردى و تا از دهنت در مياوردم شروع مى كردى به گريه ، روى پا اصلاً آروم نمى شدى و نق نق و چند دقيقه نشده دوباره گريه ...
آخه چت بود عزيزكم ؟؟؟ تا ساعت ٨ شب چرت هاى من و با صداى گريه ات پاره مى كردى و آسايش و خواب و آرامش و از هر دوتامون گرفتى ، ديگه صبرم تموم شد و براى اولين بار اشك من و در آوردى گریهگریهگریه
بر عكس هر روز بابايى هم خيلى دير اومد خونه ساعت ٨:١٥ ، بيچاره كلى خسته بود اما با ديدن حال و روز ما دوتا خستگياش يادش رفت و تو رو بغل كرد و برد تو اتاق تا من آرامش بهم برگرده ، بعدش هم كلى پادرميونى كرد تا ما دوتارو آشتى بده ( كلى از خودش به جاى تو مايه گذاشت و معذرت خواهى كرد ) , من زودى كوتاه اومدم آشتى كردم اما شما خيلى قهر كرده بودى و تو ژست بودى نگرانتا اينكه گشنه ات شد و مجبور شدى با مامان آشتى كنى 
 
حرف دل :
 
دختركم تو همه دنياى منى ، طاقت ديدن بى طاقتى ات را ندارم ، مادرم درست ، وظيفه ام هست درست ، كودكى درست ، دست خودت نيست درست ... اما مادر هم انسانى ست با يك كاسه صبر كه شايد بزرگتر از كاسه بقيه آدم ها باشد ولى گه گاهى لبريز مى شود ، تو هم كمى با مادر راه بيا و كمتر آب داخلش بريز ، بگذار من آرامش وجودم را به تو ببخشم نه اينكه با نا آراميت تمام آرامش من را هم نابود كنى .
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)