به دل مامانی خوش اومدی عزیزکم
پلان اول :
صبح زود از خواب بیدار شدم و بی بی چک گذاشتم ، حدس می زدم حتی اگه مثبت هم باشه ممکنه یه خط کم رنگ دیده بشه اما از همون لحظه اول دوتا خط پر رنگ روی بی بی چک دلم و لبریز از شادی کرد
ولی انقدر خوشحالیش زیاد بود که سریع رفتم توی حالت بهت ، حالا باورم نمی شد که نمی شد . چندین بار رفتم نگاهش کردم تنها چیزی که می تونست مطمعنم کنه آزمایش بود ، راهی آزمایشگاه شدم و یه تست بتا دادم و تا جواب آماده بشه رفتم خرید . یه جوراب کوچولو با یه عروسک خرسی ( اونم کوچولو ) برای اعلام کردن این خبر خوش به آقای پدر گرفتم .
ساعت 2 از آزمایشگاه تماس گرفتن و گفتن که جواب مثبته ، این یعنی 100% اومدی توی دلم :
" به دل مامانی خوش اومدی عزیزکم "
حالا پلان دوم :
جواب آزمایش و گرفتم و بی بی چک رو هم گذاشتم توی جوراب و جوراب و عروسک رو هم گذاشتم روی برگه آزمایش روی میز آرایش و چندتا شمع هم دورشون روشن کردم که جلب توجه کنه و بی صبرانه منتظر بابایی شدم . بابای اومد و حالا باید یه نقشه می کشیدم که بفرستمش تو اتاق
خلاصه بعد از یه ربع به یه بهونه ای فرستادمش تو اتاق تا جلوی آینه رو دید گفت : چه خبره ؟
یه کمی نگاش کرد و انگار بین همه اونا برگه آزمایش به چشمش آشنا بود سریع برش داشت و بازش کرد و نگاش کرد . گفت : این یعنی چی ؟؟؟
آزمایشو براش خوندم و بی بی چک و هم براش توضیح دادم (خوب آخه این اولین با بود که این چیزا رو می دید )
حالا از خوشحالی رو پاهاش بند نبود و می خواست زنگ بزنه به همه بگه منم گفتم : باشه پس فعلا به مامانم بگو تا بعد که رفتیم دکتر به بفیه هم می گیم .
پلان سوم :
شام دوتای رفتیم بیرون و بعدش شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامان اینا همینکه با شیرینی رفتیم تو مامان شک کرد و تا همسری گفت : مژده بده ، مامان پرید و بغلم کرد و به عالمه ماچم کرد و تبریک گفت و از خوشحالی همش می گفت خدارو شکر ، خدارو شکر .
پلان آخر :
ماموریت که انجام شد زود برگشتیم خونه و امااااااااااااااا
همینکه رسیدیم خونه سیل تلفن و اس ام اس بود که تبریک پشت تبریک چون خیلی وقته که بچه کوچولو تو خاندان نداشتیم همه ذوق زده شده بودن و به ساعت نرسید که همه خبردار شدن .
اینم اولین نشونه حضور تو ، توی دل مامانی :