دخترکمدخترکم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

برای کسی که وجودش پر از خوبی هاست

خاطره زایمان

1392/6/28 12:19
نویسنده : مامان بهار
293 بازدید
اشتراک گذاری
 
دختركم هيچ علاقه ای به اين دنيا نداشت و با اينكه من از اول شهريور هر لحظه منتظر اومدنش بودم اون توی دل مامانی جا خوش كرده بود .  بلاخره ١٨ شهريور (تاریخ زایمان طبیعی سونوگرافی) هم رسيد و هيچ خبری نشد ديگه شروع درد و پاره شدن كيسه آبش برام شده بود آرزو ، يه عالمه خاطره زايمان از تو نت خونده بودم و خودم و همه جوره آماده كرده بودم اما مال من چرا اينجوری بود ؟؟؟ دردها ، گرفتن فاصله بين دردها ، هيجان اومدن نی نی ... نخير هيچيه هيچی نداشتم ناراحت
 
١٩ هم گذشت و ديگه صبرم تموم شد ، صبح روز ٢٠ با مامانی رفتيم بيمارستان و نوار حركت های جنين و برداشتيم ( البته من خودم متوجه حركتای نی نی بودم ولي به توصيه دكترم گفتم اين كارو بكنم شايد تكليفم با اين نی نی بيرون نيا معلوم بشه شیطان
١٥ دقيقه اولش و مخمل خانوم خواب بود اما بعدش كه يه كمی هم به سمت چپ خم شدم شروع كرد به تكون خوردن ، بعد از نيم ساعت دستگاه و باز كردن و ماما بخش زنگ زد به دكترم وگفت " همه حركات طبيعی و نرمال و ضربان قلب هم خوبه اما ٢ روز از تاريخ زايمان طبيعی گذشته و دردی نداره " بعد چند ثانيه سكوت گفت " فردا بياد بستری بشه برای القاء درد " و بعدشم مكالمه تموم شد ، بهم گفت فردا صبح صبحانه خورده ساعت ٧ اينجا باش استرس.
وای اين از اون لحظه هايه كه از يه طرف دلت مي خواد زودتر برسه و از يه طرفه ديگه آرزو مي كني كاش ديرتر مي رسيد . حسش مثل اومدن عيد فطر ( صد شكر كه اين آمد و صد حيف كه آن رفت ) خدا رو شكر می كنی برای در آغوش كشيدن فرزندت اما حيف كه اون موجود كوچولو كه هرلحظه و هر جا با تو بود در تو بود و فقط خودت حسش می كردی آخرين اتصالش به تو ( بند ناف ) قطع می شه و تو از همين لحظه دلتنگ لگدهای تو دليت می شی . و البته استرس به دنيا آوردن يه انسان و هم اضافه می كنيم به احساس های قبلي و يه عالمه فكر و خيال هم روش ، حالا خودتون حساب كنيد ببينيد تا فرداش كه نی نی به دنيا بياد چه حس و حالی داشتم تعجبافسوسابلهسبزوقت تمامفرشتهنگرانگریهچشم
 
صبح بعد از نماز و صبحانه من و همسری و مامانم راهی بيمارستان آتيه شديم ، وقتي رسيديم اولش خيلی ذوق داشتم و دوست داشتم زودتر كارام انجام بشه سريع رفتم اتاق زايمان كه ای دل غافل مامان های ديگه بيشتر از من ذوق داشتن و من آخريش بودم ، منتظر نشستم تا همسری پرونده تشكيل بده و بياد . 
٥ تا مامان قلمبه مثل خودم بودن كه لباس خوشگل پشت ندارشون و پوشيده بودن و دكتر و ماما ها داشتن تند تند كاراشون و می كردن و يكی يكی می رفتن اتاق عمل و من همچنان با لباس هاي پلو خوريم منتظر نشسته بودم ( بايد از همون اولش حدس می زدم كه اين قصه سر دراز دارد ) . 
پرونده تشكيل شد و رسيد به دست ماما ی بخش به من هم از اون لباس هيچي ندارا دادن و همه چيزم و هم ازم گرفتن ، مي خواستن كش سرم و هم بگيرن كه من با اصرار نگهش داشتم آخه من قرار بود طبيعی زايمان كنم و چند ساعتی و بايد اونجا درد می كشيدم ، خوب با موی پريشون كه نمی شد اونجوری روانم هم پريشون مي شد ابله ، ازم خون گرفتن و نمونه ادرار و  برای شيو هم چكم كردن بعد من دوباره نشستم روی صندلي منتظر ، ايندفعه دكترم گم شده بود و جواب موبالش و نمی داددلخور .
برای اينكه حوصله ام سر نره بستنم به همون دستگاه ديروزيه كه حركات جنين و ثبت كنه و خودشونم رفتن پی كارشون ، روی تخت دراز كشيده بودم و داشتم به صدای قلب تودلیم گوش می دادم كه چند دقيقه به چند دقيقه صدای گريه  يكی از تازه به دنيا اومده های اون مامان قلمبه های ديگه رو می شنيدم و تو دلم می گفتم آخيش اين يكی هم راحت شد الان مامان و نی نی ميرن پيش بقيه وتموم و من همچنان روی تخت به دستگاه وصل بودم . بلاخره اومدن چون دستگاه و لازم داشتن از من بازش كردن و بستن به يه نفر ديگه و هنوز از خانوم دكتر خبری نبود تا ساعت 9:30  كه گفتن " يه آقای جواب تلفن دكتر  و داده و گفته تو جلسه هستن و ساعت 10 كارش تموم مي شهشاکی .
بهم يه تخت نشون دادن و گفتن اينجا دراز بكش تا ببينيم چي مي شه اما من ترجيح دادم روی همون صندلي منتظر بمونم ، تو اين فاصله به خاطر اينكه پشت دری هاي اتاق زايمان برام بی تابی می كردن اجازه دادن ٢ دفعه ای برم جلوی در و باهاشون صحبت كنم ، خيلي ها اومده بودن خواهرهام و خواهرزاده هام و حسابی  شلوغ بود . 
خلاصه ساعت شد 10:30 و خبری از دكتر نشد ، ديگه همسری بی تاب شد و شروع كرد به پيگيری جديیعصبانی كه اين چه وضعشه و ديروز از همين بيمارستان مگه با دكتر هماهنگ نشده و ما چند ساعت پشت اين در منتظر و نگرانيم و هر دفعه شما می گين هنوز هيچ خبری نيست و ... 
و ماما ها هم سعي می كردن آرومش كنن تا اينكه بلاخره ساعت 12 ظهر بعد از 5 ساعت انتظار كشنده و نا اميد كننده خانوم دكتر پيدا شدن و دستور القاء درد صادر شد . اما اين ٥ ساعت واقعاً كلافم كرده بود و خسته و نا اميد شده بودم ، دلم می خواست چشمامو ببندم و باز كنم بگن بفرما اينم بچه ات ، پشيمون شده بودم كه زايمان طبيعی و انتخاب كرده بودم و گفتم به دكتر بگيد بياد سزارينم كنه تموم بشه بره ، اول به همسرم خبر دادن و اجازه دادن بياد تو تا بتونه باهام صحبت كنه و آرومم كنه ، همسری كلي باهام حرف زد تا قانعم كنه بی مسئوليتی دكتر نبايد باعث بشه من تصميم و كه خيلي سبك و سنگينش كرده بودم و همه جوانبش سنجيده بودم عوض بكنم ، ماما بخش هم اومد كمك همسری و من دوباره مصمم شدم كه طبيعی دختركم به دنيا بيارم .
من و بردن اتاق درد كه 3 تا تخت داشت كه 2 تاش اشغال بود و من و خوابوندن روي وسطي و يه پرستار اومد كه به دستم آنژيوکت بزنه اول مي خواست بزنه به ساعد دستم كه گفت اها تو قراره بچه شير بدي بايد بزنم روي دستت ، اين جمله برام خيلي شيرين بود و توي اون ساعت هاي پر از استرس و نگراني برام دلگرمي بزرگي  بود .
ماما بخش اومد و آمپول فشار و زدن توي سرم و گفت به جاش برات با 8 قطره شروع مي كنيم تا زودتر دردت بگيره .
روي تخت سمت چپي من يه خانومي بود كه 29 هفته اش بود و درد زايمان داشت و خونريزي ، خيلي بي تابي مي كرد فرياد مي زد و دستاش و به تخت و ديوار مي كوبيد وتمام اون بخش و روي سرش گذاشته بود ، بيچاره از قبل بيمارستان بستري شده بود و خيلي درد كشيده بود و همش مي گفت " خانوم جان بياين اين بچه رو در بياريد ، دارم ميميرم " دكترش اومد ويزيتش كرد و گفت چون جنينش هفته اش كمه و پسر هم هست اگه درش بيارن ريسكه و احتمال موندنش خيلي كمه .
تخت سمت راستم هم يه خانومي بود كه بهش سرم وصل بود و پتو رو كشيده بود روي سرش و خوابيده بود كه با سرو صداي اون خانوم چپيه بيدار شد و به پرستارها مي گفت اون خانومه رو ببرين يه جاي ديگه ، پرستارها و ماما ها هم هرچي با  خانوم چپيه حرف مي زدن آروم نمي شد و صداش تا بيرون هم ميرفت و خواهرم و همسري نگران من شده بودن و باهام تماس گرفتن كه من نترسم ، نمي ترسيدم دلم براش مي سوخت ، مادري كه مي گه بچم و درش بياريد يعني درد امانش و بريده ، بلاخره بعد 20 دقيقه دكترش گفت زنگ بزنه شوهرش بياد من شرايط و براش توضيح بدم و اگه رضايت داد مي بريمش اتاق عمل ، تا شوهر خودش و برسونه به بخش كيسه آب خانومه هم پاره شد ، به ما اطلاع دادن كه شوهرش مياد داخل چند دقيقه براي ديدن زنش و زودي ميره و پرده هاي تخت مارو كشيدن ، دكتر هم اومد و به شوهره گفت چون كيسه آب پاره شده ديگه نمي شه نگهش داشت و بچه رو بايد درش بياريم احتمال موندنش كمه ولي اگه بمونه هم 2  هفته اي بايد تو nicu باشه كه حدوداً 30 تومني برات خرج داره ، شوهره رضايت داد و سريع اومدن خانومه رو بردن براي سزارين ، وقتي داشتن مي بردنش بهم گفت " دعا كن بچم بمونه " دلم بيشتر براش سوخت  و آرزو كردم آخر همه اين دردها بتونه بچه اش و تو آغوش بگيره و همه درداش و فراموش كنه .
34دقيقه بعد از زدن سرم دردام شروع شد ، اولش خيلي ملايم و آروم بود و فقط زير دلم بود ، اما ساعت 1:15  دردا زياد و زياد تر مي شدن ، از يه نقطه كوچيك زير دلم شروع مي شد و درد توي تمام شكمم مي پيچيد ، درد خيلي زياد بود احساس مي كردي شكمت داره مي تركه و هر بار مرگ و به خودت نزديك تر مي ديدي ، هر بار كه درد تموم مي شد خدا رو شكر مي كردم و آرامش كوتاه مدت با شروع درد بعدي تموم مي شد ، با هر درد بالشتم و مي گرفتم و فشار مي دادم و آروم خدا رو صدا مي كردم ، خانوم سمت راستي هم درداش شروع شده بود 4 ماهش بود و بچه توي دلش مرده بود و اومده بود براي سقط جنين ، اين دفعه نوبت اون بود كه داد بزنه و دستاشو به ديوار كنارش بكوبه ، خوشبختانه  زمان درد كشيدنش كوتاه بود و نيم ساعت بعد با دو تا فشار جنين و جفتش دفع شد و اومدن اون وهم بردن ومن موندم و دردهام، ديگه زمان مهم نبود فقط دردبود آرامش و دوباره درد با هر درد آرزو مي كني آخريش باشه اما بازم ادامه داره .
ساعت 2:30 ماما بخش اومد براي معاينه قبلاً خونده بودم خيلي دردناكه اما همه دردهاي دنيا توي درد هاي ريتمي زايمانم گم مي شد ، درد زيادي نداشت و بيشتر چندشم شد ، گفت پيشرفتت خيلي خوب بوده و6 سانت باز شده ، از قبل گفته بودم كه اپيدورال مي خوام و اونا هم با دكتر بيمارستان كه اسمش زارع بود تلفني هماهنگ كرده بودن ، وقتي گفت ٦ سانته ازشون خواستم اپيدورال و زودتر انجام بدن ، تا آقاي دكترشون بياد ٤ تا درد ديگه هم اومد رفت و با هر يكيش جون من هم ميومد و مي رفت ، چند دقيقه بعد دكتر اومد درسته كه براي همه اون آدما چند دقيقه معمولي بيشتر نبود اما براي من هر ثانيه از اون درد ها به اندازه سال مي گذشت ، من فقط اشك مي ريختم و مي خواستم زودتر سر بشم تا شايد دردها كمتر بشن .
يادمه دكتره يه آقاي ميانسال بود با عينك و سبيل اومد و وسايلش و روي تخت بغلي پهن كرد ، وقتي اشكام و ديد گفت الان كمكت مي كنم و اول ازهمه يه سرنگ 5 سي سي از يه مايع بي رنگ و زد توي انژيوکت دستم و گفت اين مواد مخدر فعلاً اين و داشته باش تا بقيه اش و خودش مشغول آماده كردن وسايلش براي اپيدورال شد و با ماما ها همزمان صحبت مي كرد ، مواد مخدر سريع اثر كرد البته نه روي درد ها بلكه روي مغزم ، گيج شدم و احساس سبكي مي كردم انگار روي ابرهام و ديگه هيچ تمركزي و فكري به دردها نبود بعد چند دقيقه ازم خواست بشينم لبه تخت و پشتم به دكتر باشه و دستش و روي ستون فقراتم مي كشيد و بهم گفت خودت و شل كن ، من فقط دارم دنبال جاي تزريق مي گردم و به ماماها گفت متاسفانه چاقه و ورم هم داره اين كارو مشكل مي كنه واين جمله رو چندين بار تكرار كرد ، حيف كه درد داشتم و كارم هم گيرش بود و الا به شوخي هم شده جوابش و مي دادم ( آخه من همش 79 كيلو بودم و ورم هم كلاً كم بود در مقايسه با خيلي از زناي باردار من خيلي خوب و نرمال بودم ) قضيه عروس بلد نيست برقصه بود ... 
فهميدم سوزن و فرو كرد پشتم و يه چيزي توي كمرم شروع شد به پخش شدن و البته باز هم من متوجه دردش نشدم ، مثل آب روي آتيش بود و شبيه معجزه ، هنوز هم دردا مي اومدن ولي كاملاً قابل تحمل بودن مثل اولش ، با كلي چسب لوله رو پشت كمرم ثابت كرد و بقيه اش و هم آورد از روي شونه چپم آويزون كرد جلوم اما انگار يه جاي كارو اشتباه كرده بود چون نگران بود و ازم خواست پاي چپم و تكون بدم و وقتي ديد تكون مي خوره خيالش راحت شد ، من دراز كشيدم و اون هم شروع كرد به جمع كردن وسايلش و قبل از رفتنش اومد پيشم و پرسيد حالا چه طوري ؟ گفتم :دردها قابل تحمل شدن ،  شما كسي هستي كه تا آخر عمر براش دعا مي كنم ، شغل خوبي داري و اونم خنديد و تاييد كرد و رفت و دوباره من موندم دردهاي قابل تحمل تر ساعت 3:15 بود .
تو اين مدت صداي پرستار ها و ماما ها رو مي شنيدم كه با خانواده ام حرف ميزدن و براشون روند كارو توضيح مي دادن و همش مي گفتن خيلي مظلومه و اصلاً جيغ و داد نمي كنه و از نگراني خانواده ام هم براي من مي گفتن ، وقتي توي اوج دردها بودم همسري بهم زنگ زده بود و من توان حرف زدن نداشتم و فقط پشت تلفن اشك مي ريختم اونم با شنيدن صداي گريه من شروع كرد به گريه كردن و تلفن قطع شد ، حالا كه آروم تر شده بودم اجازه دادن يه نفر از همراهام بيان داخل و من و ببينن ازم پرسيد كي و مي خواي ببيني شوهرت يا خواهرت ؟ سريع گفتم : معلومه شوهرم و با خنده رفت و چند ثانيه بعد همسرم كنارم بود ، كلافه بود و از اون همه شوق و ذوق صبح هيچ خبري نبود ، آرامشي هم نداشت كه به من بده ، لبخند مي زد اما اونم مثل من درد مي كشيد ، چند دقيقه اي كنارم بود و بعد رفت .
ساعت 3:40 دوباره معاينه شدم و 9 سانت بودم ، خيلي خوشحال شدم اين يعني چيزي به دنيا اومدن دخترم نمونده بود ، ماما با دكتر تماس گرفت و شرح حال من و گفت و دكتر انگار هنوز كار مهمتر از من داشتن چون ماما ها اومدن سرم و بستن وگفتن بهتره بقيه اش با روند طبيعي باشه و كيسه آبت و هم قرار شده تادكتر نيومده دست نزنيم .
اثر دارو كمتر و كمتر مي شد و دردها دوباره بيشتر و بيشتر مي شدن ، ساعت 4:35 خانوم دكتر تماس گرفت و گفت نزديكه و اجازه داد كيسه آب و بزنن ، اين قسمتش و دوست داشتم يه مايع گرم ازم جاري شد و ماما گفت خدارو شكر مايع شفاف و تميزه كه يعني ني ني تو دل مامان  مكنيوم نكرده .
دوباره دردها زياد و غير قابل تحمل شده بود و من دوباره اشك مي ريختم و دردهام و سر بالشت زير سرم خالي مي كردم . بلاخره خانوم دكتر ساعت 5:20  تشريف فرما شدن تازه اونم با چه حال و روزي ، توضيح علت حال خانوم دكتر و وقايع اون 1  ساعت خودش مي شه يه داستان طولاني ديگه ، فقط مختصر بگم خانوم دكتري كه 10 ساعت ما رو معطل خودش كرده بود با شنيدن يه جمله از خواهرم كه چه عجب اومديد تا آخر اخم هاش تو هم بود و همش مي گفت حالم خيلي بده و همون اولش كه اومد توي بخش تا نيم ساعت به صورت طلب كارانه با ماما هاي بيچاره كه اصلاً مقصر نبودن دعوا مي كرد ، حالا يه مامان درد كشيده گريه دار و داشته باشيد كه خانوم دكترش به جاي اينكه بياد و بهش آرامش بده قهر هم كرده بود و تا ساعت 6 نياومد بالاي سرم .
تا خانوم دكتر بياد پيشم دوباره دكتر زارع اومد و دارو ي سر كننده به اپيدورالم زد و با ماما ها شوخي مي كرد ، گفت خانوم دكتر و صدا كنيد بياد من خوش اخلاقش مي كنم ...
دردها يه كمي آرومتر شدن و ساعت 6 بلاخره خانوم دكتر با اعصابي داغون اومد بالاي سرم و معاينه ام كرد اين معاينه دردناك بود ولي درد توي اون ساعت ها شده بود جزوي از وجودم ، گفت 10 سانت شده و فوله اما سر بچه هنوز توي لگن نيومده ، بهم گفت يه كمي راه برم و لبه تخت و بگيرم و زور بزنم تا بچه بياد پايين ، يه دستشويي هم برو مثانه ات و خالي كن ، با هزار بدبختي رفتم دستشوي ولي هيچي نمي اود ، بعدش ماما با يه وسيله اي مثانه ام و خالي كرد ، چندين دفعه زير اندازم و عوض كردن و هر دفعه پر از خون مي شد . 
از زماني كه تزريق كرده بودن چند دقيقه يكبار ماماها صداي قلب جنين و چك مي كردن و از وقتي كه كيسه آب و زدن با فاصله كوتاهتر چك مي كردن . 
ساعت 6:45 دوباره خانوم دكتر معاينه كرد و باز هم دخترم حتي يك سانت پايين نيومده بود و سمت چپ دلم و چسبيده بود و تكون نمي خورد ، دكتر گفت "خيلي منتظر شديم هم براي جنين ضرر داره هم رحم خسته شده ديگه بايد بريم براي سزارين  "، واييييي اين همه درد آخرشم عمل ، ازش خواستم اگه امكان داره يه كم ديگه زمان بده ، قبول كرد ( البته يه وقت فكر نكنيد حالا كه دكتر اومده تمام اين زمان و بالاي سر من نشسته ، نخييير دوست خانوم دكتر اومده بود و كل اين زمان و خانوم دكتر كنار دوستش بود و داشت با اون حرف مي زد ) .
ديگه نشسته بودم روي زمين و زور مي زدم ، ماما هم دلشون برام سوخت و ماساژم مي دادن ، ساعت ٧ شيفت عوض شد و اوناي كه صبح رفته بودن دوباره اومدن و با تعجب به من گفتن "تو كه هنوز اينجايي "تعجب
ساعت 7:40 خانوم دكتر مجدداً معاينه كرد و باز هم بچه سرش پايين نيومده بود و سمت چپ دلم بود دكتر چند باري شكمم فشار داد كه خيلي دردناك بود و گفت " نخير  موقيعت جنين داخل رحم بده و تكون هم نمي خوره " ، ديگه صبرم تموم شده بود و خودم به دكتر گفتم بريم براي عمل من ديگه نمي تونم ادامه بدم ، اجازه دادن همسرم بياد داخل ، فكر كنم براي خداحافظي بود ، اما من فقط اشك مي ريختم و مي گفتم ديگه نمي تونم , مي خوام تموم بشه ... همسرم با ديدن زير انداز خوني روي تخت و حال و روز من اونم نمي دونست چي بايد بگه و فقط مي گفت باشه خوب عملش كنيد .
من و نشوندن روي ويلچر و از يه در كه پشت راهرو اتاق زايمان بود و به اتاق هاي عمل راه داشت بردن ، از اين جا به بعدش و درست يادم نمياد و فقط چندتا صحنه فلاش بك كه انگار ساليان خيلي دور برام اتفاق افتاده يا توي خواب ديده باشم يادمه ، رفتيم تو يه اتاق بزرگ كه يه تخت وسطش بود و 3 تا خانوم با لباس هاي مخصوص اتاق عمل اونجا بودن كه چهره هيچ كدومشون يادم نيست ، حتي يادم نيست چه طوري روي تخت خوابيدم ، يادمه درد امانم و بريده بود و من كه تا حالا كاملاً روي رفتارم كنترل داشتم ، حالا كنترلم و از دست داده بودم و همش مي گفتم "غلط كردم ، من دارم ميميرم ، چرا درش نمياريد و گريه وگريه ... اونا هم سريع دستام و بستن به تخت و من با دست بسته بيشتر تقلا مي كردم .
يه دكتر مرد اومد كه دكتر بيهوشي بود چهره اونم اصلاً يادم نيست ، فقط مي دونم دكتر زارع نبود ، گفت "اپيدورال داره از همين استفاده كنيم براي سر كردنش "و 2 دفعه سر كننده تزريق كرد تو اپيدروال اما من هنوز درد داشتمو دردا ممتد شده بودن  وقتي داشتن شكمم و مي شستن گفتم " من هنوز حس مي كنم شكمم و نبريد "، دكتر بيهوشي گفت "بهتره بيهوشش كنيم "و من سريعاً حرفش و تكرار كردم ، بيهوشم كنيد ديگه و آخرين صحنه اي كه يادمه سرنگ و توي آنژيو خالي كردن و بسته شدن چشمام ...
وقتي به هوش اومدم انگار از يه خواب صد ساله بلند شده بودم و انگار با چشماي بسته اطرافم و مي ديدم ، روي يه تخت بودم كنار ديوار و صداي صحبت خانوم دكترم و 2 تا خانوم ديگه رو مي شنيدم ، آروم پرسيدم  "بچه ام سالمه ؟ كه يكيشون از همون دور گفت آ" ره خوبه "، باورم نمي شد كه بلاخره تموم شده و دوباره خوابم برد
دفعه بعد كه بيدار شدم همونجا من و نشونده بودن و داشتن چسب هاي پشتم و كه براي اپيدورال بود باز مي كردن و صداي دكتر بي هوشي كه مي گفت : "اين كه اصلاً از جاش در اومده ... "پس بيخود دكتر نگران نبود .
صحنه بعد تختم و داشتن هول ميدادن و از در اتاق عمل كه رفتم بيرون همسري اونجا بود و انگار باز هم با چشم بسته مي ديدمش ، با شنيدن صداش اشكم سرازير شد ، دلم مي خواست برم توي بغلش و با صداي بلند هاي هاي گريه كنم  گریهگریهگریه اما خسته تر از این حرفا بودم ، حتی نای تکون دادن دستم و هم نداشتم .
ويادمه مثل تو فيلم ها نورهاي بريده بريده سفيد مهتابي هاي سقف و صداي چرخ هاي تخت يه مسير راهروي طولاني و رفتيم و از لحظه اي كه وارد اتاق شدم دیگه همه چيزو واضح يادمه ، ديدن مادرم ، خواهرهام باعث شد باورم شه كه همه چيز تموم شده ، چند دقيقه بعد دختركم و آوردن كنارم ، قبل از اينكه بيارنش من روم به سمت راستم بود كه همراهام نشسته بودن و تخت دخترم و آوردن سمت چپم ، اعتراف مي كنم انقدر درد كشيده بودم كه دوست نداشتم برگردم و ببينمش ، بعد از اينكه همه همراهام ني ني و ديدن يكي از پرستار ها گفت حالا وقت شير خوردن و دخترم و بغل كرد و آورد سمت راستم و گرفت جلوي صورتم اونجا براي اولين بار فرشته ام ديدم ، يه صورت گرد قرمز كه از توي كلاه و لباس صورتي اش زده بود بيرون ، مسافر كوچولومون هم خسته بود از اين سفر طولاني و دستاي كو چيكش پير شده بود ، بوسيدمش و بهش گفتم " به دنيا خوش اومدي عزيزم " و بعد گذاشتش توی بغلم و اون لحظه تمام اون روز سخت برام شد يه خاطره شيرين و شايد شيرينترين خاطره زندگيم ، دختركم گرسنه بود ، گرسنه تر از مادرش و با ولع شير مي خورد و با هر مكي كه ميزد تمام خسته گي ها رواز تن مادرش بيرون مي كشيد ، چند دقيقه كه شير خورد پرستاره ازتوی بغلم برش داشت و گفت بايد ببرمش دكتر وزيتش كنه و دخترم و برد و چشم من هم دنبالش رفت و همون موقع فهميدم طاقت يه لحظه دوري از فرشته كوچولوم و ندارم .  
دخترم ساعت 20:00 شب 21 شهريور با وزن 3 كيلو و 30 گرم و قد 51 سانت قدم به  دنياي ما گذاشت هورا
با همه خستگی هام اون شب خواب از چشمام فرار کرده بود و دلم نمی اومد چشم از دخترم که آروم کنارم  توی تختش خوابیده بود بردارم . فردا ظهر من مرخص شدم اما دخترم میباید تا 24 ساعت کنترل می شد ، که ما رضایت دادیم و دوتای رفتیم خونه مامان ام که 10 روز اول و اونجا بمونیم .
 
 حرف آخر :
 
با انتخاب زايمان طبيعي كه آخرشم نشد كه بشه خيلي از چيزهاي اولين فرزندم و از دست دادم ، شنيدن اولين صداي گريه اش ، ديدن صورت ماهش به عنوان اولين نفر ، حتي فيلم برداري ازلحظه به دنيا اومدنش اما با همه اينا و با همه دردهاي كه كشيدم براي مادر شدن پشيمون نيستم كه خواستم طبيعي به دنيا بيارمش ، و اي كاش مي شد كه بشه ...
 
وقتي بعداً فيلم هاي اونايكه پشت در اتاق منتظر من و دخترم بودن و ديدم ، فهميدم حال و روز اونا هم به اندازه من بد بوده و اونا هم پا به پاي من درد كشيدن .
 
از بيمارستان و ماما هاش و پرستارها و... خيلي راضيم و هموشون و همون موقع كه درد داشتم و مستجاب و دعا بودم و اونا هم همه التماس دعا ، دعاشون كردم و بعدها هم هروقت يادشون بيوفتم بازم براشون دعا مي كنم
 
خانوم دكترم ترانه مغازه رو هم خودش مي دونه و خداي خودش ، براي اومدنش 10 ساعت ثانيه شماري كردمو وقتي هم كه اومد خودش شد يه درد تازه و ديگه حضورش برام اصلاً مهم نبود
 
زايمان تجربه بي نظيريه كه تا تجربه اش نكني درك درستي ازش نداري ، من هر دوتاش و تجربه كردم و اعتراف مي كنم دردهاي سزارين در مقابل درد هاي طبيعي مثل قلقلك و شوخي بود ،  اما اينم بگم كه تمام دردها چه زياد و چه كم با در آغوش گرفتن فرزندت از تنت پر مي كشه و فراموشت مي شه .
و در آخر هم خدا رو شكر مي كنم كه اون درد هاي كمر شكن و كشيدم تا خيلي چيزهابهم ثابت بشه 
اول از همه ارزش مادرم كه يه روزي همه اين دردهارو به جون خريد تا من و به دنيا بياره 
دوم ارزش هديه اي كه اين روزها كنارمه و تمام وقتم پر كرده با ذره ذره وجودم فهميدم
سوم اينكه اعتماد به نفسم خيلي بالا رفته ، كه مني كه از پس اون دردهاي بالاتر از آستانه تحمل يه انسان بر اومدم حالا ديگه از پس هر چيزي بر ميام 
وباز هم می گم که همه اون درد ها چند ساعت بعدش فراموشم شده بود و فقط خاطره اش مونده ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)