دخترکمدخترکم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

برای کسی که وجودش پر از خوبی هاست

دوازده ماهگی

  دخترمون دد ددرى شده حسسسسابى ، هركى بخواد از در بره بيرون آويزونش ميشه و تا هر خانومى روسرى و شال سرش ميكنه با صداى بلند ذوق ميكنه ، ماشالله  تو اين يه سال زندگيش همه جا هم رفته ، مخابرات ، دفترخونه و پاساژ و فروشگاه و ...  اما تا حالا فقط پشت سر بابايى كه صبح ها ميره سر كار گريه ميكنه ( مثل اينكه زرنگ خانوم ميدونه تنها كسى كه نميبرتش همون بابايى هست )    اولين كلمه زندگيت هم شد همون " دد دد " كه با تاكيد فروان و محكم ميگيش     اين ماه عصرها كه يه كم هوا خنك تر ميشد ميبردمت پارك بابا هم از سر كار ميومد پارك و باهم برميگشتيم خونه ، عاشق سرسره هستى و وقتى سر ميخورى ...
21 شهريور 1393

یازده ماهگی

  اين حساسيت شما به لباس هاى آويزون هم داره ماجرايى ميشه برا خودش ، ما نميتونيم هيچ لباسى و روى مبل و صندلى بذاريم ، اين ماه به لباس هاى آويزون روى بند رخت و لباس هاى چوب لباسى جلوى در ورودى هم گير ميدى و با اصرار و پشت كار ميكشيشون  و نقش زمينشون ميكنى    با اين كنترل هاى بيچاره هم يه دشمنى عجيبى دارى ، كلى زحمت ميكشى و خودت و ميرسونى بهشون و بلند ميكنى و با شدت پرتشون ميكنى زمين ( من همش تو اين فكرم كه چند روزه ديگه ميتونن زير دست تو دووم بيارن )    ددرى شدى حسابى ، كاملاً ميفهمى كه يه نفر داره لباس ميپوشه قراره بره بيرون و همش منتظرى تا تو رو هم باخودش ببره ( البته اگه اون آدم مامان باش...
21 مرداد 1393

ده ماهگی

١٠ ماهگى    هفته اول ده ماهگى بلاخره اولين شيرين كاريى و انجام دادى ، سرت و ميگيرى بالا و چشمات و ميبندى و صورتت و جمع ميكنى و لوسكى ميخندى ، بزرگترا بهش ميگن موش يا پيشو شدن و جالبه اين كار و خود به خود ياد گرفتى  ، ما كلى باى باى و ناى ناى و دست دستى باهات كار ميكنيم اونوقت مموشى ما كار خودش و ميكنه    يه توجه خاصى به تلفن دارى ، تا تلفن زنگ ميزنه جلوتر از من ميدويى سمتش و هر کسی که با تلفن همراهش صحبت کنه آویزونش میشی و با دقت بهش نگاه میکنی    هفته آخر اين ماه هم سر سرى و بزن قدش و به شيرين كارى هات اضافه كردى    قبلاً با آشغال ريزه هاى روى زمين فقط بازى ميكر...
21 تير 1393

واکسن 6 ماهگی

چهارشنبه ٢١ بود و شما ٦ ماهت تموم شد گلم به خاطر اينكه پنجشنبه مهمونى دعوت داشتيم قرار شد واكسنت باشه براى شنبه كه شنبه هم ماشين خراب بود و افتاد برا يكشنبه ٢٥ ، صبح رفتيم مطب دكتر و تا خواستيم پارك كنيم پاركيان محترم مژده داد كه آقاى دكتر ١٠ روزى ميشه كه نيست ، رفتم روى در مطب و خوندم و ديدم بله ، دكتر جان رفتن مسافرت و تا ٢٣ فروردين هم تشريف فرما نميشن ، حالا خودت راستش و بگو كلك چقدر تو اون دل كوچولوت دعا كرده بودى كه هى نميشد كه بشه  اما كور خوندى مامان و بابا پيگيرتر از اين حرفا هستن چون رسماً ٣ روز ديگه مملكت تعطيل ميشد و دختر ٦ ماهه ما واكسنش و نوش جان نكرده بود ، رفتيم مركز بهداشتى كه وقتى ٣ روزه بودى تست غربالگرى ازت گرف...
26 اسفند 1392