دخترکمدخترکم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

برای کسی که وجودش پر از خوبی هاست

اولین تجربه سلمونی...

یه دختر داشتیم  با سلام و صلوات بردیمش آرایشگاه مردونه همون جایی که باباییش موهاش و اصلاح میکنه  با کلی خوراکی و قربونت برم و الان تموم میشه و... و صد البته از ایشون هم یه عالمه گریه و اشک پلوق پلوق ... آخرسرشم یه پسر تحویل گرفتیم با موهای مرتب و منظم اینم سندش و به این نتیجه رسیدیم که پسر میشدی ، چی چی میشدی  پ.پ: برگشتنه دختر عمه بابا رو تو راه دیدیم و شرح ماوقع و براش تعریف کردیم ، که چه پوستی از ما کنده برای چهارتا دونه قیچی به موهاش ، اونم گفت صبر کنید چند سال دیگه هی میاد میگه بابا پول بده میخوام برم آرایشگاه ... ...
12 ارديبهشت 1394

سفرنامه مشهد...

 سلام مشتی بهار عزيزكم مامان دوست داشت زودتر از اينا تو رو ببره پيش امام رضا ، اما موقيعتش حالا كه يك ساله هستى جور شد و از يه طرف هم خوشحالم كه الان داريم ميريم كه تو يك سال بزرگتر شدى و بيشتر متوجه ميشى          روز سوم مهر ساعت ١٠:٣٠ شب بليت قطار داشتيم ، اولش كه رسيديم  مثل هميشه كه اول از شلوغى خوشت مياد و دور و برت و نگاه ميكنى تو كالسكه آروم بودى ، مامان عفت برات غذا آورده بود ( سبزى پلو با گوشت ) شامت و كه خوردى و ساعت ١٠ ( ساعت خوابت ) شد شروع كردى به نق نق و بهونه گيرى  ، قطار هم كه تاخير داشت و تا ساعت ١٠:٤٥ تو سالن ايستگاه چرخونديمت تا اعلا...
15 مهر 1393

جشن تولد یک سالگی بهارم

تولدت  مبارك  تولدت مبارك عروس كوچولوى ناز مامان                                                            روزگار چرخيد و چرخيد و چرخيد ... تا دوباره ٢١ شهريور تكرار بشه ، هرچند كه اين روز براى من زيباترين روز زندگيمه و دوست داشتم يه عالمه ٢١ شهريور توى يك سال داشته باشم  اين دفعه تدركات تولدت و از دو، سه هفته قبل شروع كردم تا به همه برنامه هامون برسم ، اما هى دل غافل كه كارا انقدر زيادن كه باز هم محتاج نيرو هاى امدادى مهربونمون شديم ...
22 شهريور 1393

ماجراهاى من و بهار و روزوئلا ...

    از یکشنبه عصر تب كردى و همش تنت داغه ، تا امروز فكر ميكردم تب براى دندون در آوردنته و طبيعيه ، غذا هم كه نميخوردى ، حتى غذاهايى و كه خيلى دوست داشتى فقط سه تا قاشق ميخوردى ، آخه دورت بگردم من كلى خون دل خوردم تو ١٠٠ گرم اضافه كنى ، اصلاً مگه چقدر وزن دارى كه همينشم قراره كم بشه  تبش با تب واكسن فرق داره ، تب واكسن انگارى سطحى بود و از روى پوستت بود اما اين تب از توى بدنت مياد ، حرارت داره و ميسوزونه با اينكه همون ٣٨.٥ درجه است . بيچاره واكسن ها كه انقدر من ناله نفرين شون ميكردم خيلى مظلوم بودن و يه كوچولو تب با خودشون مياوردن ، اما الان يه كوره تب دارى   خلاصه اينكه فقط يه بادى ركابى تنته و چند سا...
31 خرداد 1393

نمایشگاه کتاب 93 ...

روز جمعه با مشیت بابایی طبق رسمه هر ساله راهی نمایشگاه کتاب شدیم ، با این تفاوت که امسال نی نی کوچولو هم باهامون بود قرار بود فقط سالن هایی کودکان و بریم تا شما هم زیاد خسته نشی ، دیدن اون همه آدم یه جا برات خیلی جالب بود و اولش با تعجب همه رو نگاه میکردی اما یه کم بعدترش انگار از شلوغی خوشت نیومد و بنا رو گذاشتی به گریه . متاسفانه هوای سالن های کودکان هم اصلا مناسب نبود و سیستم تهویه نداشت و با اینکه ما صبح رفته بودیم هوا گرم  و آزار دهنده بود ، برای همین بابایی داوطلب شد تا بیرون سالن ها تو رو نگه داره و من سریع چند تایی کتاب برات بخرم و در بریم    این کتابا شد نتیجه خرید از نمایشگاه 93 :   ...
20 ارديبهشت 1393