دخترکمدخترکم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

برای کسی که وجودش پر از خوبی هاست

یه روز از زندگی من و تو

١٩ آبان 1392   چند روزيه كه مى خنديدى اما بيشتر بى دليل و به در و ديوار و پنجره ، امروز شروع كردى به نق نق ، بغلت كردم و نشوندمت آروم شدى و براى اينكه كمرت و بدنت درد نگيره زمان زيادى نشسته نگهت نمى دارم به خاطر همين زودى خوابوندمت روى تشكچه ات ، دوباره شروع كردى به نق نق ، با عصبانيت بهت گفتم " ااااِ بهاررر" مى دونى تو چه طورى جوابم و دادى با اون دهن بى دندونت يه خنده كشدار بى صدا تحويلم دادى دلم عجيب لرزيد اين اولين بارى بود كه احساس كردم دارى باهام ارتباط بر قرار مى كنى قبلاً كه باهات صحبت مى كردم فقط نگاهم مى كردى و زود خسته مى شدى و روت و بر مى گردوندى ، البته يه كوچولو هم مامان و شرمنده كردى كه داشت دعوات...
19 آبان 1392

خاطره زایمان

  دختركم هيچ علاقه ای به اين دنيا نداشت و با اينكه من از اول شهريور هر لحظه منتظر اومدنش بودم اون توی دل مامانی جا خوش كرده بود .  بلاخره ١٨ شهريور (تاریخ زایمان طبیعی سونوگرافی) هم رسيد و هيچ خبری نشد ديگه شروع درد و پاره شدن كيسه آبش برام شده بود آرزو ، يه عالمه خاطره زايمان از تو نت خونده بودم و خودم و همه جوره آماده كرده بودم اما مال من چرا اينجوری بود ؟؟؟ دردها ، گرفتن فاصله بين دردها ، هيجان اومدن نی نی ... نخير هيچيه هيچی نداشتم   ١٩ هم گذشت و ديگه صبرم تموم شد ، صبح روز ٢٠ با مامانی رفتيم بيمارستان و نوار حركت های جنين و برداشتيم ( البته من خودم متوجه حركتای نی نی بودم ولي به توصيه دكترم گفتم اين كار...
28 شهريور 1392

حرف هاي دل مامان براي فرزندش

اين همون پستي هست كه قولش و دادم ( مامانه خوش قول ) مامان مي خواد قصه اين ٩ ماهه با هم بودن مون و يه جا برات تعريف كنه : از روز اوليكه فهميدم تو ( يه موجود كوچولوي ناز ) مهمونه دلم شده تا الان چندين ماه مي گذره . توي اين ماه ها من و تو با هم لحظه هاي تلخ و شيرين زيادي داشتيم من گريه كردم و تو شايد غصه من و خوردي و من غصه تو رو خوردم و شايد تو بهم خنديدي ، شاد بودم و با كوچكترين حركت تو قند توي دلم آب مي شد و شايد تو با تعجب نگاهم مي كردي كه مگه چي شده من فقط يه تكون كوچولو خوردم ... لحظه اي كه بهم گفتن : " بله ، جواب مثبته " خورشيد دلم شروع كرد به درخشيدن و دنيام يه رنگه جديد شد ، وجودم لبريز شادي شد و ديوار آرزوهام سر به...
17 شهريور 1392

ماه هاي دور از وبلاگ ...

سلام به تو دلي خودم مامان خيلي وقته كه به اينجا سر نزده و اينجا حسابي خاك خورده ، اومدم تا قبل از اينكه شما بياي گرد و خاكش و بگيرم . اول از همه بگم همه بي صبرانه منتظر قدم هاي كوچولوي شما هستند اما شما خيلي ناز داري و انگاري جات گرم و راحته كه خيال بيرون اومدن از دل مامان و نداري . ما هم كه به شما حق انتخاب داديم و تاريخ و روز تولدت و گذاشتيم به اختيار خودت ، حالا كي منت سر ما بذاري و تشريف فرما بشي ، خدا مي دونه ... دوم اينكه اين ٩ ماه با همه سختي ها و خوشي هاش انقدر زود گذشت كه مامان انگشت به دهن مونده و از همين حالا دلم براي روزاي كه يه موجود كوچولو همه جا و همه وقت همراهم بود و حتي براي لحظه اي ازم جدا نمي شد تنگه سوم هم ...
13 شهريور 1392